روایتی از بخش زنان بیمارستان اعصاب و روان حجازی
دختران
بزرگنمايي:
آریا جوان - شهرآرا آنلاین / دختری جوان، با لباسهایی که معلوم میکرد به آنجا تعلق ندارد، انگشتان دست یکی از زنان صورتیپوش را لاک میزد. زن صورتیپوش، با خوشحالی به او میگفت که تا به حال در زندگیاش لاک نزده. حتی در عروسیاش هم لاک نزده بوده است. زن صورتیپوش بعد از زایمان فرزند سومش، افسردگی میگیرد. افسردگیاش را جدی نمیگیرند. یک روز در جنونی آنی، هر سه بچهاش را با قرص میخواباند، بعد هم خفهشان میکند.
در فلزی رنگ ورورفتهای را باز کردم. با عبور از راهرویی تاریک به اتاقی قدم گذاشتم که در آن زنانی با لباسهایی صورتی و روسریهای گلداری که گره هیچکدام درست در زیر چانه قرار نگرفته بود، دورتادور میزی مستطیلی نشسته بودند. با دستان لرزانشان مهرههایی را یکی پس از دیگری به رشتههایی از نخ سر میدادند و چیزی شبیه به دستبند یا گردنبند میساختند. یکی از آنها که عینکی با شیشه قطور به چشم داشت، ذوقزده از جای خود برخاست، به سمت یک قفسه رفت و دستهای سنجاقسینه را مقابل دیدگانم گرفت. با صدایی بم و کلماتی نامفهوم به سنجاقسینهها اشاره کرد که یعنی اینها را ما ساختهایم. بعد هم لبخند زد.
اتاق، با یک در، به اتاقی دیگر راه پیدا کرده بود. یک چرخ خیاطی و حجمی از پارچه های کهنه صورتی، انباشته بر یکدیگر، اولین جزئیاتی بود که در اتاق دوم به چشم میآمد. دو زن صورتیپوش دیگر، یکی نشسته بر پشت چرخ خیاطی، در حال عبور پارچهای از زیر سوزن متحرک آن، دیگری سوزنی نخشده به دست، در حال کوکزدن دو قسمت جدامانده از یک پارچه صورتی، در اتاق سرگرم بودند. با ورود من دست از کار کشیدند و لبخندزدند.
از ساختمان که بیرون آمدم، حیاطی نسبتا مربعی مقابل دیدگانم قرار گرفته بود. روانه بخش «الف» و «ب» زنان شدم. حیاط از قسمتی باریک میشد و به پشت راه پیدا میکرد. سمت راستِ این مسیر باریکشده، اتاقی را دیدم مجهز به ماشینهای لباسشویی غولآسا که تشتهایی از لباسهای آبیِ یکشکل مقابلشان بر روی زمین قرار گرفته بود. سمت چپ اما، سراسر پنجرههایی بود که هر کدام تا نیمه با کاغذی پوشانده شده بودند. مردی با لباس آبی، ناگهان به پشت پنجره آمد و در حالی که بر پنجره میکوبید، کلماتی را فریاد میزد. ناخودآگاه نگاهش کردم، به چشمانم خیره شد و بیشتر فریاد زد. حالا آن کلمات نامفهوم را خطاب به من فریاد میزد. نگاهم را از او گرفتم و به زمین دادم، ضربان قلبم سرعت گرفته بود. میتوانستم ببینم که رنگم پریده است. مرد تا زمانی که در تیررس نگاهش بودم فریاد میزد. کمی جلوتر، ردیفی از تشکهایی نخنماشده، چرکمُرد، زیر آفتاب به دیواری سیمانی تکیه داده بودند. لکههایی بر روی هر کدام خودنمایی میکرد.
برای ورود به حیاط پشتی از چارچوب دری تازهرنگشده عبور کردم. به چارچوب در که رسیدم، قابی سهمناک مقابل دیدگانم پدیدار شد. حیاط پر بود از زنانی با لباسهای صورتی، آواره در زیر آفتاب. عدهای با حالتی مسخگونه به مقصدی نامعین قدم برمیداشتند، عدهای نشسته، خیره به روبهرو و باقی درازکش، آسمان را تماشا میکردند. برخی زیر لب کلماتی بیمعنی را زمزمه میکردند. همگی، اما شباهتی ترسناک به یکدیگر پیدا کرده بودند، چهرههایشان سرد، بیروح، نگاهشان مات و مبهوت بود. آنها با یکدیگر حرف نمیزدند و یا به ندرت این کار را میکردند. انگار زبان، کارکردش را از دست داده باشد و ارتباط مدتها به فراموشی سپرده شده باشد. قابی که در سکوت اتفاق افتاده بود، با ورود من درهم شکست. حالا همگی، یکدست، نگاهشان را به سویم نشانه رفته بودند. آنان که نشسته بودند، برخاستند و آنان که ایستاده قدم برمیداشتند، سرعت گرفتند، جلو آمدند، مدام سلام میکردند، حتی زمانی که پاسخشان را داده بودم.
دختری جوان، حدودا سی ساله جلو آمد. قد بلندی داشت. دور چشمانش را با مدادی سورمهای، خطی قطور کشیده بود، گوشهایش هر کدام دو یا سه سوراخ داشتند و همان لباس صورتی تکرارشونده را به تن داشت. بعید میدانم اگر او را در مانتویی مشکی و شالی سبز رنگ و با کفشهایی پاشنهبلند در خیابان و یا کافهای دیده بودم، فکر میکردم که به این مکان تعلق داشته باشد. سلام کرد، پاسخش را دادم. پرسید: «درسات تموم شده که روپوش سفید نداری؟» به نظر فکر میکرد که من پزشک یا پرستارم. گفتم: «بله». گفت: «مگه چند سالته؟» گفتم: «26، خودت چند سالته؟» گفت: «پنجاه». بعد از این جواب، تشکر کرد و رفت، انگار صرفا خواسته باشد معاشرتی بکند و از روزمرگی آن حیاط ماتمزده بیرون بیاید. من، بهتزده از پاسخی که داده بود، رفتنش را دنبال میکردم. زن جوانی با دست اشاره میکرد که به سمتش بروم. نرفتم. خودش آمد و بیمقدمه توضیح داد که سیلزده است و کودکانش را از دست داده. از خرمآباد آمده و نمیخواهد دیگر اینجا بماند. میخواستم داستانش را باور کنم، اما نمیتوانستم.
زنی از فاصلهای دور خیره نگاه میکرد. زنانی از فاصلههایی دور و نزدیک خیره نگاه میکردند. لحظهای پلک نمیزدند. تلاقی هر نگاه ردی عمیق و فراموشناشدنی بر جای میگذاشت.
سایهای خاکستری، بیجان، بر اشیا باقی مانده بود. آدمها در عین زندگی به اجسادی متحرک و رامشده شباهت پیدا کرده بودند. آنان هرکدام تحت تأثیر داروهای آرامبخش به موجودات بیآزاری تبدیل شده بودند که از تصویر اولیه ام از ساکنان این مکان فراموششده بارها فاصله داشتند. مکانی که زمانی به زندان آدمهایی با جنونآمیزترین رفتارها شهرت داشت، حالا انگار بیشتر به آسایشگاه سالمندان شباهت پیدا کرده باشد. کهولت از گیسوان سفید، دندانهای افتاده و پوستهای آویزانشان داد میزد. اصلا به بسیاری از آن چهرهها نمیآمد که بتوانند به اطرافیانشان آسیبی برسانند، اما واقعیت مدام در گوشم سیلی میزد که هر کدام از آنان، هر لحظه میتوانستند مانند بمبی عملنکرده، در شرُف انفجار، ناگهان این سکوت موقتی را درهم بشکنند و آرامش درونشان را با خشمی کنترلناپذیر جایگزین کنند. دو ساختمان سیمانی کوتاه در دو طرف حیاط قرار گرفته بود. نفهمیدم کدام بخش «الف» و کدام «ب» بود، به همین خاطر ساختمانی که اول به آن ورود پیدا کردم را، در سمت چپ، پیش خود «الف» و دیگری را «ب» نامگذاری کردم. ورود از آن حیاطِ دقیقا مربعیِ کوچک به ساختمانی با وسعتی اینچنین برایم شگفتآور بود. راهرو در نظرم بیانتها آمد. مخصوصا که سراسر از سنگهای مرمر براقی پوشیده شده بود، انگار که لحظاتی قبل کسی آنجا را تی کشیده، ردش تا ابد باقی مانده باشد. انعکاس محیط در آن درخشش، سرابی غمانگیز را به تصویر میآورد. دو طرف راهرو سراسر از اتاقهایی تشکیل شده بود. اندازه هر اتاق با دیگری تفاوت میکرد، اما هر کدام لااقل هشت تختخواب را در خود جای داده بود. تختهایی که عمدتا مرتب شده بودند. یاد چرخه ملالانگیزِ زندگی بیماران افتادم. آنها صبحها، بعد از بیدار شدن از خواب، رختخوابهایشان را مرتب میکردند. صبحانه میخوردند. دارو میخوردند. به هواخوری میرفتند. تلویزیون میدیدند. ناهار میخوردند. دارو میخوردند. میخوابیدند. تختخوابهایشان را مرتب میکردند و این چرخه را تا ابد به همین شکل ادامه میدادند. از آنجایی که هنگام هواخوری بیماران در حیاط بود، ساختمان تقریبا خالی بود. اما به اتاقها که سرک میکشیدم میدیدم، تعدادی از زنان صورتیپوش روی تختهایشان، زیر پتو مانده و با دیگران به حیاط نرفته بودند. برخیشان خواب بودند. برخی آرام اشک میریختند و برخی زار میزدند و صدای فریاد زنی در آن سالن خالی بیانتها میپیچید...
یک پوستر، فقط یک عدد، آن هم از طبیعتی نه چندان واقعی، بر روی دیوار خودنمایی میکرد. به آنها فکر میکردم که دهها سال است اینجا، تنها دلخوشیشان همین طبیعت نه چندان واقعی است. به زنی فکر میکنم که به اندازه یک عمر ساکن این مکان بوده و حالا 90 سال دارد یا دختری که از همان کودکی، به واسطه عقبماندگی ذهنیاش اشتباهی اینجا رها شده و بزرگ میشود؛ به اینکه همه سالهای نوجوانی، جوانیاش را با تماشای این پوستر نه چندان واقعی از طبیعت، رؤیاپردازی میکرده است. تازه اگر عمر این پوستر به سالهایی چنین دور قد بدهد، که نمیدهد.
برخی از ساکنان حجازی بینام و نشان بودند. نه کسی بیرون از اینجا میدانست که هنوز وجود خارجی دارند و نه خود، از کسان احتمالیشان باخبر بودند. بیماران دیگر اما، هم نامی ازشان باقی بود و هم نشانی. اما نام و نشانشان در یک فراموشی خودخواسته، آنان را از حافظه پاک کرده بودند. این بیماران، سالها، دلتنگ و چشمانتظار مانده بودند تا کسی به ملاقاتشان بیاید. آنان حتی زمانی که حالشان بهبود پیدا کرده بود، به امید آن که با آغوش گرم خانواده مواجه شوند، به شهر و روستای خود بازگشته و در عوض با بیل و کلنگ و چماق به استقبالشان آمده بودند، که برگردند به همان جایی که بودند. در نگاه خانوادههایشان اینها همگی به هیولاهایی ترسناک و رامناشده میمانستند، که تا ابد باید در زنجیر و محبوس بمانند. حالا خانواده این بیماران پرستاران، بهیاران و مددکاران حجازی بودند. کسانی که سالها، روزها و شبهای بسیاری را با این چهرههای غمبار، بیروح و شکستخورده عصیانگر میگذرانند و در پایانِ هر روز، روانشان فروپاشیده و در همشکسته است، اما هر کدام طوری به این مکان گره خورده که تا سالها نتوانسته بودند از آن دل بکنند.
در سالهایی دور، هیچ کس حتی جرئت نداشت از چند قدمی حجازی رد شود. میگویند اگر حجازی نبود، خطرناکترینِ آدمها در شهر پرسه میزدند و به جان مردم میافتادند. اصلا بیشتر بیماران را غلوزنجیرشده در قفس نگه میداشتند. برای غذا دادنشان هم، برنج و خورشت و ماست را در کاسههایی روی هم میریختند، هم میزدند و میدادند دستشان تا بخورند. یعنی حتی بلد نبودهاند از قاشق و چنگال استفاده کنند. حالا، اما همه چیز فرق کرده است. آنها دیگر لازم نیست در قفس باشند. دیگر یاد گرفتهاند با قاشق و چنگال، غذایشان را بخورند. بیماران حجازی، حالا آراماند. دیگر به ندرت رفتارهای خطرناک ازشان سر میزند و به آسانی میتوان به میانشان رفت و با آنها ارتباط برقرار کرد. حالا همه چیز با داروهای نسل جدید کنترل شدنی است. خیلیهایشان اگر لباس عادی بر تن داشتند، مادامی که داروهایشان را مصرف میکردند، اصلا معلوم نمیشد که حتی بیمارند. عدهای حالشان آنقدر خوب بود که دستبند میساختند و یا خیاطی میکردند. اصلا کسانی بودهاند که درمان و بعد هم مرخص شدهاند و به میان خانه و خانواده و مردم بازگشته و زندگی جدیدی برای خود ساختهاند. یعنی حجازی آسایشگاه مادامالعمر بیماران اعصاب و روان نیست. یعنی حجازی آسایشگاه مادامالعمر بیماران اعصاب و روان نباید باشد.
از ساختمان بیرون آمدم. نیم نگاهی به جمعیت زنان صورتیپوش آواره در حیاط انداختم. همگی روسریهای گلدار بدسلیقهای را سر کرده بودند. روسریهایی که در انتخابشان هیچ نقشی نداشتند. هیچ نقشی نخواهند داشت. به چارچوب در رسیدم، رویم را برگرداندم، دیدم بدنهایی بیجان، پراکنده، با لباسهایی یکسان، هر کدام به نقطهای نامعلوم خیره شده اند
-
چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۳:۳۳:۳۸
-
۱۰ بازديد
-
-
آریا جوان
لینک کوتاه:
https://www.aryajavan.ir/Fa/News/216120/