طنز/ استاد هاروارد خیالی، گارسون کافه واقعی
خواندنی
بزرگنمايي:
آریا جوان - روزنامه شهروند / تقریبا هفت روزی است که کارم را توی کافه شروع کردم. یک ماه پیش توی کلینیکی نصف عمرم را مشغول تراپی و تعریفکردن زندگی بودم، مشاورم گفت افسردگی داری و باید شغلت را عوض کنی. چند دقیقه نگاهش کردم و گفتم: «من شغل ندارم!» سرش را برد توی پروندهام و پیشانیاش را خاراند و گفت: «توی تخیلاتت چه شغلی داری؟» گفتم: «استاد سختگیر و عقدهای دانشگاه هاروارد که یکی از گزینههای اصلی ریاست دانشگاست» سری تکان داد و گفت: «خب مجبوری استادی دانشگاه هارواردو کنار بذاری و یه شغل دیگه انتخاب کنی» و چون مجبور بودم در دنیای واقعی شغل جدیدم را پیدا کنم، به گارسون کافه تازه تأسیس ضلع شرقی باغ فردوس شیفت کردم. جای بدی هم نیست؛ خوبیاش این است که کنار باقی کافههای درست حسابی باغ فردوس هیچکس به دلش نیست بیاید اینجا و هر کسی هم که میآید قبل از اینکه ما را انتخاب کند حتما سری به رقیبهایمان زده و وقتی منوهایشان را چک کرده ترجیح داده کیفیت پایینتری قورت بدهد و به جایش پول کمتری خرج کند. به علت همین توقعها از من و شهروز پایین است.
شهروز خان صاحب کافه است و نمیدانم چه باید در سر یک پیرمرد بازنشسته که سرطان بدنش را گرفته بگذرد که کافه بزند و نیمی از روز را پشت کافه بخوابد و وقتی چهار تا مشتری هم از روی حماقتشان مشتریمان میشوند غر بزند که صدای آهنگ را کم کنم و کمتر قاشق و چنگالشان را بکوبند کف بشقابشان و میلکشیکشان را هورت بکشند چون پیرمرد دم مرگش میسوفونیا گرفته و صداهای ریز خوابش را به هم میریزد. هر چند از حق هم نباید گذشت که دیوانهبودن شهروزخان بعضی وقتها منافعی هم دارد؛ مثل استخدامکردن من! روی آخرین میز را دستمال کشیدم که در کافه باز شد و زن خوشلباسی با کفشهای پاشنهبلند و صورتی که معلوم است تا امروز یک نفر را به گریه نیندازد، قرار نیست عضلههایش شل شود وارد شد که از قضا این زن زیبای جنگنده مادرم هم هست. منتظرش بودم. به نظرم کمی هم دیر کرده بود و باید زودتر از این حرفا خودش را میرساند که متذکر شود من را بزرگ نکرده که گارسون شوم.
نمیدانم اگر پدر مادرها همان اولش میفهمیدند قرار است در آینده چه کارهایی بکنیم و نکنیم باز هم ما را بزرگ میکردند یا نه. لبخندی زدم و به طرفش رفتم تا بغلش کنم که کنارم زد و نشست روی صندلی. گفتم: «مامان ببین چه کافه خوبیه؟ اینهمه وقت نفهمیده بودم استعدادم توی کافه داریه» چند ثانیه نگاهم کرد و گفت: «چه استعدادی مثلا؟» گفتم: «مثلا اینکه میدونم اون نمکدونی که سه تا سوراخ داره واسه سماقه. اونی که دو تا داره واسه نمکه، یدونهای هم فلفل» ابروهایش رفت بالا و گفت: «آفرین! ولی اینا واسه چلوکبابیه» زدم به پیشانیام و گفتم: «چایی میخوری؟» بدون اینکه نگاهم کند گفت: «وسایلت رو جمع کن بریم.» رفتم سمت کانتر تا چایش را درست کنم و گفتم: « تو چایی رو بخور اگر بد بود من خر تو میشم اصلا.» چشمهایش را بست و گفت: «جمع کن میگم.» چای را جلویش گذاشتم و گفتم: «دیگه دست من نیست. مجبورم بمونم.» قندش را زد توی چای و گفت: «چرا؟!» گفتم: «چون قراره هر هفته از قصههای کافه در ستون روزنامه بنویسم. تو هم آخر قسمت یک بودی. براشون دست تکون بده!»
مونا زارع
-
سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۰:۱۶
-
۱۹ بازديد
-
آخرین خبر - خواندنیها
-
آریا جوان
لینک کوتاه:
https://www.aryajavan.ir/Fa/News/401871/