طنز/ خاطرههای بامزه خانومانه
خواندنی
بزرگنمايي:
آریا جوان - خراسان / * یه روز من و مامانم تو پذیرایی نشسته بودیم و خواهرم یه مصاحبه تصویری داشت با یکی از استادان دانشگاه آلمان که فقط من خبر داشتم و داشت صحبت میکرد که یکهو مامانم بلند صداش زد و گفت که محبوبه کجایی؟ من بهش گفتم چیکارش داری، به من بگو. مامانم هم گفت نه، باید به خودش بگم. تا اومدم جلوشو بگیرم رفت سمت اتاق خواهرم و در رو باز کرد و گفت که محبوبه کف دست شویی رو شستی؟ خواهرم طفلک با همون ژست دکتری که گرفته بود، سرش رو دو بار تکون داد که آره شستم. خدا رو شکر آلمانیها فارسی متوجه نمیشن وگرنه به نظرم کارش تموم بود!
* 10ساله بودم. یه بار به خواهرم که دو سال از خودم کوچکتر بود، گفتم میخوای بهت پرواز یاد بدم؟ خواهرم با ذوق وشوق گفت، آره. منم دو تا دستمال کاغذی بستم به دستهاش و بهش گفتم بره بالای مبل وایسته و بپره و تند تند بال بزنه! خواهرم هم رفت بالای مبل پرید و دوبار دستهاشو تکون داد و با مخ خورد زمین! از پدر و مادرم و دعوای بعدش نگم بهتون دیگه ولی خاطرهای شد برای خودش، هرچند بعدها از این شیطنتم پشیمون شدم.
* سال 80، من کلاس پنجم بودم و مامانم بنده خدا سکته قلبی کرد و بعد چند روز بستری شدن، مرخص شد و اومد خونه. من و داداشم که یه سال از من کوچک تر بود، تصمیم گرفتیم یه کم بخندونیمش که حال و هواش عوض بشه. خلاصه داداشم رفت توی یه کیسه پارچهای و من سر کیسه رو بستم و داداشم دور از جونش مثل میت با همون کیسه اومد وسط پذیرایی دراز کشید و من یهو با هیجان گفتم مامان مامان بیا ببین این چیه؟ مامانم هم توی اتاق دراز کشیده بود، یهو اومد و با دیدن کیسه بنده خدا ترسید و نزدیک بود غش کنه! حالا من توی اون وضعیت جیغ میزدم مامان غلط کردم و داداشم با همون کیسه بلند شد و ایستاد ، میگفت مامان منم! حالا در کیسه هم بسته بود و داداشم نمیتونست بیاد بیرون! خلاصه واسه مامانم آب قند آوردیم تا یه کم حالش جا اومد ولی بعدش نمیدونست که چه جوری باید تنبیهمون کنه تا آدم بشیم!
-
چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۳:۵۷
-
۴ بازديد
-
آخرین خبر - خواندنیها
-
آریا جوان
لینک کوتاه:
https://www.aryajavan.ir/Fa/News/499747/