شبی در گرمخانه سیار میدان تجریش؛
مسافران جا مانده از زندگی
شنبه 21 دي 1398 - 12:42:13
|
|
آریا جوان - باران، برف، زمین یخ زده، درختهای بی برگ و بار، سوسوی چراغهای گوشه خیابان و صدای ویراژ ماشینهای مدل بالایی که ناگهان سکوت شب را میشکنند، اولین تصویری است که از نیمه شب زمستانی میدان تجریش دیده میشود.
چند قدم پایین تر، به سمت امام زاده صالح (ع)، جگرکیها و لبو فروشها میزبان مهمانان نیمه شب اند. در سکوت گاه و بی گاه شب، برای اولین بار صدای غرش رودخانه زیر پل به گوشم میآید. بوی رودخانه و آتش و چوبهای نیمه سوخته در هم میآمیزد و ناگهان از پشت دیوار بلند رودخانه، مردی ریز نقش بیرون میپرد و میدود. دستها لقمه به دست و چشمها حیران، مرد جوان را دنبال میکنند و هیچ کس از جایش تکان نمیخورد. در صدم ثانیهای زندگی به حالت قبل بر میگردد. پشت این دیوار چه میگذرد که انگار همه میدانند و نمیدانند؟! از گوشه شکسته دیوار میتوان تا کیلومترها زیر پل رودخانه را دید. آتشهایی که هنوز برافروخته اند و چند نفری در یخبندان زیر پل کنارشان نشسته اند؛ آتشی که نفس آخر را میکشد و مردی ریز نقش با کمری خمیده در حال لگد کردن آن است و دو جوانی که همین چند متر آن طرفتر کنار آتش تازه برافروخته شده سر به زیر دارند و با دیدن مامور نیروی انتظامی از جا میپرند و لکنت زبان میگیرند. مامور با پرسیدن چند سوال و خاموش کردن آتش به مردان جوان اجازه میدهد سریع محل را ترک کنند. به سرعت از روی کارتنهایی که روی گِلهای زمین شیب دار کنار دیوار چیده اند به آن سوی دیوار میپرند، اما ما به سختی و با احتیاط دیوار را بالا میرویم و این میشود تفاوت ما و آنها که هر روز مصرف مواد مخدر را در کنار رودخانهای در بالای شهر تهران تجربه میکنند. اما نیمه شبهای میدان تجریش پر حکایتتر از ویراژ ماشینهای مدل بالا، بساط جگرکیها و مصرف مواد مخدر پشت دیوارهای رودخانهای است که با بارش باران جان تازه میگیرد. * اتوبوس بی مقصد؛ میزبان مردان و زنان بی سرپناه شهر ضلع جنوبی میدان در شبهای برفی و بارانی و حتی شبهایی که دمای هوا به زیر 4 درجه سانتی گراد میرسد، تلاقی فقر و ثروت است. میان ویراژ ماشینهای مدل بالایی که کمترین تفریح صاحبان شان دور دور کردن در این میدان است، اتوبوسی میزبان مردان و زنان بی سرپناه پایتخت است. شهرداری تهران با نصب بنری بر جداره این اتوبوس نام آن را که مامن شبهای زمستانی افراد بی خانمان است، «گرمخانه سیار» گذاشته است. اتوبوس از ساعت 23 در ضلع جنوبی میدان تجریش مستقر شده و افراد بی خانمان منطقه میدانند در شبهای سرد زمستان در این اتوبوس میهمان اند به جایی برای خواب، استراحت و حتی صرف شام و میان وعده. در اتوبوس باز میشود. بوی سیگار و عرق بیرون میزند. میدانم اتوبوس دو روز یک بار ضدعفونی میشود. در اتوبوس بسته میشود. سکوت اولین چیزی ست که در گوش میپیچد و صدای نفسهای خسته به دنبالش میآید. سری آرام از پشت صندلیای نزدیک به آخرین صندلیهای اتوبوس بالا میآید. نگاه مان را که میبیند پشت صندلیها سنگر میگیرد. دوباره یواشکی نگاه مان میکند. ترس اولین چیزی است که میتوان از چشم هایش خواند. زود، اما سخت اعتماد میکند. 22 ساله است و 20 روز پیش از اهواز مسافر تهران شده؛ به امید پیدا کردن آیندهای روشن تر. اما حالا 5 روز است که کارش را از دست داده است. بی پول در شهری مانده که بر تن تمام آدم هایش لباس گرگ میبیند. 5 شب پشت کیوسک نیروی انتظامی پناه گرفته و شبها را با چشمهای باز به صبح رسانده است. از آدمها میترسد. نام گرمخانه را شنیده است، اما ترجیح میدهد شبها را بیدار بماند و پا به گرمخانه نگذارد. امشب برای اولین بار به «گرمخانه سیار» آمده است. میگویم: «تمام شب رو باید نشسته بخوابی!» میگوید: «نشسته خوابیدن بهتر از بیرون موندنه.» میپرسم: «نمیخوای برگردی اهواز؟» چشم هایش هم دیگر حرف نمیزنند. میپرسد: «تو حاضری شب رو میون معتادها بخوابی؟» با خودم فکر میکنم؛ معتادها، فقط معتادند. مسافرانی جا مانده از زندگی که فراموش شده اند. * مسافر بعدی از راه میرسد. آخرین صندلی اتوبوس را انتخاب میکند. آنجا که کمتر دیده میشود. میچسبد به شیشه اتوبوس. سرش را پایین میاندازد. کول پشتی اش را تکیه میدهد به پهلویش. مدام با زیپ جیب کوچک کوله بازی میکند. در دقیقه چند بار زیپ را باز و بسته میکند. از چیزی نمیترسد. برای حرف زدن هم محدودیتی ندارد. تمام سوالها را جواب میدهد. یقه کاپشن مشکی چرمی اش را بالا میکشد. صورت کشیده و سیاهش میان یقه کاپشن پناه میگیرد. هنوز با زیپ کوله اش بازی میکند. میگوید: «تا سربازی همه چیز خوب بود. بعد از سربازی با شیشه و هرویین معتاد شدم. از تعارف یک دوست شروع شد و دیگه تموم نشد.» از روزهای قبل از اعتیاد میگوید. آن روزها که دکه داشت؛ زندگی و آبرویی قابل تحسین و زندگی مشترکی که حاصل آن یک پسر بود. پسری که نمیداند الان 6 یا 10 سال سن دارد؛ اما یک پسر دارد که یک سال از ندیدنش میگذرد. میپرسم: «دوست نداری پسرت رو ببینی؟» میگوید: «با چه رویی؟ بگم تا حالا کجا بودم؟ باید یه چیزی دستم باشه برم پیشش؟» از خانواده اش میپرسم. پدر و مادری که شاید هنوز در گوشه ذهن شان به فرزند 29 ساله شان که اعتیاد چهرهای 40 ساله بر صورتش نشانده فکر میکنند. میگوید: «سه سال پیش زنگ زدم خونمون. بابام جواب داد. فحش داد. تلفن رو قطع کرد. دیگه ازشون خبری ندارم.» سیعد مهمان چندین و چند سالهی گرمخانههای تهران است، اما چند باری به گرمخانه سیار آمده و ترجیح میدهد شب را در اتوبوس به صبح برساند.» میان سکوت اتوبوس صدای تیک تاک ساعت رسیدن عقربهها به عدد دو را نشان میدهد. کم کم مسافران اتوبوس بی مقصد بیشتر میشوند. پیرمردی با موهای سپید، دستهای ترک خورده، کمر خمیده و آنقدر خسته که به محض نشستن بر صندلی، پتو را تا شانه هایش بالا میکشد و خوابش میبرد. مردی میانسال که غذایش را کنار سرش میگذارد، پتو میگیرد و چنبره زنان روی دو صندلی به خواب میرود. پسر جوان هنوز از آدمها میترسد. مدام از اتوبوس پیاده میشود، اطراف را نگاه میکند و دوباره سوار میشود. از اتوبوس پیاده میشوم. جگرکیها و دست فروشها هنوز سرگرم کسب و کارند و تردد مردم ادامه دارد؛ بی آنکه کسی بداند در دل این اتوبوس و اتوبوسهای دیگر در میدان شوش، میدان آزادی، مناطق 10 و 4 چه میگذرد.
http://www.javanannews.ir/fa/News/273919/مسافران-جا-مانده-از-زندگی
|