آریا جوان
خاطره های بامزه خانومانه
سه شنبه 19 فروردين 1399 - 10:27:49
آریا جوان - خراسان / اگر مخاطب همیشگی ستون بانوان باشید، می‌دانید که هرازگاهی و در همین ستون از خاطره‌های بامزه خانم‌ها می‌نویسیم. در خور ذکر است که شما هم می‌توانید خاطره‌های بامزه و تجربه‌های شیرینی را که در زندگی برای‌تان پیش آمده در تلگرام به شماره 09354394576 بفرستید تا در ستون بانوان روزنامه خراسان به نام خودتان چاپ کنیم.
* منتظر آمدن خواستگار بودیم. مادرم رفت تا شکلات بخرد اما کمی دیر کرد. من هم استرس گرفته بودم و تا در خانه را زدند، دویدم توی حیاط و داد زدم: «چه عجب! الانم نمی‌اومدی دیگه!». با یک لنگ دمپایی، رفتم پشت در و‌ همان‌طور که با صدای بلند غر می‌زدم، در را باز کردم که چشمم به خواستگار و‌ خانواده‌اش افتاد که پشت در ایستاده بودند! حالا نکته جالب ماجرا این است که الان 5 سال است که با همان آقا ازدواج کرده‌ام و خدا را شکر، زندگی خوبی هم داریم.
* با مادربزرگم شوخی دارم ، چند سال پیش سکته مغزی کرده بود و تازه یک هفته‌ای می شد که از بیمارستان مرخص شده بود و نمی‌توانست درست حرف بزند. دوست خاله‌ام زنگ زد که حال مادربزرگم را بپرسد. ما هم تلفن را گذاشتیم روی اسپیکر. دوست خاله‌ام پرسید: «مادر، حال‌تون چطوره؟» مادربزرگم با لبخند ملیحی گفت: «خدا را شکر بهترم. ضربه مغزی شده بودم و الان هم توی کما هستم!». دوست خاله‌ام هم که انگار هول شده بود، گفت: «ای بابا، چیز مهمی نیست. زود از توی کما در میای، نگران نباش».
* اسم دختر چهارساله من بهار است. در راستای خانه تکانی، فرش‌ها را داده بودیم قالی‌شویی و خانه را حسابی ساییدیم. فرش‌ها که رسید و آن‌ها را پهن کردیم، به شوهرم گفتم: «وای، خونه‌مون دیگه واقعا بوی بهار می‌ده!» یک دفعه دخترم دوید سمت من و گفت: «مامانی، میشه بگی که من چه‌طور می‌تونم بوی خودم را بفهمم که شما الان درباره‌اش گفتی؟»
* عموی من فوت کرده بودند و‌ حال همه ما خراب بود. توی مسجد، زن عموم گریه می‌کردند و با حالت سوزناک می‌گفتند: «تاج سرم رفت! تاج سرم کو؟ و ... » خواهر کوچکم، همان موقع رفت کنار زن عموم و فکر کرد زن عموم واقعا دنبال تاج سرش می‌گردد! یک دفعه با صدای گفت: «زن عمو، من واسه‌تون پیدا می‌کنم» و بعدش هم به بغلی‌هایش ‌گفت: «بلند بشید تا ببینم تاج زن‌عموم زیر شما نیست؟»
* پسر دایی همسرم و خانمش را برای اولین بار دعوت کردیم منزل‌مان و قرار بود شام آن‌ها را ببریم بیرون. می‌دانستم اوضاع مالی شوهرم خوب نیست و همش توی ذهنم درگیر پول شام بودم. خلاصه منو را آوردند و من نمی‌دانم موقع انتخاب غذا چه فعل و انفعالاتی توی ذهنم انجام شد که گفتم: «من بیست هزار تومنی می‌خورم»!

http://www.javanannews.ir/fa/News/342683/خاطره-های-بامزه-خانومانه
بستن   چاپ