آریا جوان
روایت پژمردگی یک همسر شهید
سه شنبه 1 مهر 1399 - 13:16:50
آریا جوان -

برای دیدن این کلیپ لطفا امکان استفاده از جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال نمایید،و از مرورگر خود را بروزرسانی نمایید

آخرین خبر / روایت استقامت و تربیت فرزندان توسط همسر شهید.
سردار شهید ابوالفضل رفیعی در سال 1334 در روستایی از توابع مشهد در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد در کودکی پدر خود را از دست داد و با عموی خود که سرپرستی آنها را برعهده داشت، انس گرفت.
در نوجوانی برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه شد و در 17 سالگی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج سه پسر به نامهای اصغر، جعفر و صادق رفیعی و تنها دخترش به نام تکتم است شهید از تشکیل دهندگان هسته مرکزی سپاه در مشهد بود و به محض آغاز جنگ کردستان به آن جا رفت. او از اولین کسانی بود که در زمان حمله رژیم بعثی به جبهه های جنوب رفت و در سمتهایی مانند فرمانده تیپ های 21 امام رضا(ع) و امام جعفر صادق(ع) و ... خدمت کرد. آخرین مسؤولیت وی جانشین فرمانده لشکر پنج نصر بود. شجاعت او به قدری بود که بارها فرماندهان و دوستانش به مادرش می گفتند پسرت شیردل است، تا قلب دشمن می رود و بر می گردد. سرانجام سردار ابوالفضل رفیعی در سال 1362 در عملیات خیبر بر اثر اصابت گلوله در کنار شط فرات شربت شهادت نوشید و به دیدار محبوب شتافت.
پیکر مطهر این پاسدار شهید در 19 اردیبهشت 1390در دانشگاه فردوسی به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد که هویت پیکر مطهر او پس از گذشت 34 سال از شهادتش و گذشت شش سال از تدفینش توسط آزمایش DNA شناسایی شد.
فرحروز صداقت: اسفند سال 86 بود که برای گرامیداشت روز شهدا و ادای دین به خانواده گرانقدر ایشان به خانه سردار شهید ابوالفضل رفیعی رفتم. به جز آقا علی اصغر پسر ارشد شهید، خانم دهقانی همسر شهید، آفا صادق، آقا جعفرو تکتم خانم، همه در گفتگو با قدس حضور داشتند. گفتند آقا علی اصغر دوست ندارد، مصاحبه کند.
چیزی که از آن گفتگو هرگز از یادم نمی رود معجزه شفای آقای رفیعی بود. برای خانواده شهید رفیعی، (جانشین لشکر 5 نصر) مهمترین اتفاق و افتخار، شفای او بود. در آن گفتگو همسر شهید تعریف کرد:یک بار از ناحیه پا ترکش خورد، به طوری که پایش باید از مچ قطع می شد، اما او روز قبل از عمل از بیمارستان فرار کرد تا به عملیات برسد !وقتی از عملیات برگشت پاهایش بدتر شده بود. دوباره بستری شد و پزشکان این بار اعلام کردند که پایش باید از زانو قطع شود! آن روز همه با اندوه زیاد به خانه رفتیم. فردای آن روز من و مادرش به بیمارستان رفتیم و با تعجب آقای رفیعی را روی تخت دیدیم! فکر می کردیم او باید در اتاق عمل باشد. در همان زمان مادرش به من گفت: «نگاه کن انگشتهای پای ابوالفضل تکان می خورد!».
من مات و مبهوت مانده بودم. از پرستار پرسیدم که چه شده؟ پرستار ماجرا را برای ما تعریف کرد و گفت که وقتی دکتر به آقای رفیعی خبر داد پایت باید قطع شود، او ملحفه را روی سرش کشید و آن قدر گریه کرد و روضه خواند که همه متوجه او شدند. بعد از مدت کوتاهی با چند نفری از کادر بیمارستان بالای سرش رفتیم. حالت خاصی داشت. خیس عرق بود. با کمال تعجب دیدیم پای آقای رفیعی تکان می خورد، اما با این حال، یکی از پزشکان گفت که باید دوباره از پایش عکس بگیریم.
در عکس پا، هیچ نشانی از وضعیت ناجور گذشته دیده نمی شد. همه شگفت زده بودیم و دکتر او را قسم داد که بگوید چه اتفاقی افتاده، اما او حرفی نمی زد تا سرانجام او را مجبور کردند که حرف بزند. او کوتاه و مختصر گفت که «متوسل شدم به ائمه اطهار(ع) تا باز بتوانم به جبهه بروم، تا پیش حضرت زهرا(س) شرمنده نشوم. آنها هم جوابم را دادند و در عالم رؤیا به اتاقم آمدند و امر کردند که بلند شوم و راه بروم ».
و اما علی اصغر
اینک پس از 4 سال به واسطه آقا صادق، پسر کوچک شهید به گفتگو با آقای علی اصغر رفیعی موفق می شوم. از لحن گفتگو معلوم است که به واسطه مجبور به گفتگو شده اند. برای همین از وی می خواهم هر آنچه را که دوست دارد، بگوید.
فرزند این سردارشهید با قدردانی از همه کسانی که هنوز شهدا را از یاد نبرده اند و هر از گاهی یادی از آنها می کنند، می گوید: قبل از هر چیز دوست دارم چند نکته در باره زندگی و شخصیت پدرم بگویم. مهمترین دغدغه پدر در زندگی تربیت فرزندان بود. ایشان قبل از انقلاب فعال بودند ومشغولیت های بسیاری داشتند و پس از انقلاب هم که دیگر ما از سال 57 پدری نداشتیم وتربیت ما بر عهده مادرمان بود و ایشان را نمی دیدیم. با این وجود، هر وقت در حد مرخصی ساعتی یا چند روزی که می توانستیم پدر را ببینیم ایشان با آموزه های رفتاری شان در همین مدت کوتاه تلاش می کرد ما را با احترام به بزرگترها، صله رحم و کمک به محرومان آشنا کند.فرزند ارشد شهید رفیعی در باره آموزه های رفتاری پدر می گوید: وقتی پدر می آمد ما را با اتوبوس به حرم می برد. وقتی سوار اتوبوس می شدیم اگر پیرمردی سوار می شد بی درنگ بلند می شد و جایش را به او می داد و گاهی این کار را به ما محول می کرد تا شیرینی آن برایمان بماند، و به این ترتیب احترام به بزرگتر را هم به ما می آموخت . مورد دیگری که به یاد دارم این بود که ما در حیاط خانه مان باغچه ای داشتیم که پدر به نام هر یک از ما یک درخت کاشته بود هر وقت که به مرخصی می آمد به آنها رسیدگی می کرد تا جایی که دستهایش تاول می زد بعد دستهایش را به ما نشان می داد و می گفت اگر درس بخوانید، مسیر بهتری در زندگی خواهید داشت.
آقا علی اصغر به ارادت خاص پدرش نسبت به ائمه اطهار(ع) اشاره می کند و می گوید: پدرم به دایی ام آقای دهقانی سفارش کرده بود که هر شب جمعه ما را به دعای کمیل و هر صبح جمعه به دعای ندبه ببرد تا در فضای دینی خوبی قرار بگیریم ومسیر درستی را در زندگی انتخاب کنیم.و یا هر جا که خلوتی با پدر داشتیم ما را در آغوش می گرفت و روضه حضرت ابوالفضل می خواند و خودش هم گریه می کرد.
وی با شعف خاصی صحبتهایش را ادامه می دهد و می گوید: چیزی که از پدر به یادگار داریم این است که به سفارش حضرت رسول (ص)، خودشان به همه ما شنا و تیر اندازی و رانندگی یاد دادند.وی در ادامه به تشکیل خانواده و شیرینی زندگی و دلبستگی به اولاد اشاره می کند و می گوید: امروز که ما خانواده تشکیل دادیم و حلاوت خانه و اولاد و همسر را چشیدیم، می فهمیم پدر با مسیری که انتخاب کرده بود از همه این دلبستگی ها برای دین و نظام گذشت تا به اهداف انقلاب برسد.وی در ادامه، خاطره ای از زمان شهادت پدر روایت می کند و می گوید: پیش از عملیات خیبر، زمانی که پدر به جبهه می رفت قول داده بود مرا هم با خود به جبهه ببرد مادر که موافقت نکردند و در همان عملیات پدر شهید شدند پس از مدتی شهید غفوریان پیش والده ام آمد و با گریه گفت که پدر به خوابش آمده و گفته است که علی اصغر را با خود به جبهه ببر و گفته که خودت هم پیش من خواهی آمد. به این ترتیب، قبل از عملیات بدر، ایشان مرا با خود به منطقه برد ومن به تیپ امام موسی کاظم(ع) رفتم اما قبل از عملیات مرا به بهانه مرخصی به مشهد فرستادند. البته بگویم که در جبهه من بیشتر یک نیروی محرکه بودم برای رزمندگانی که وابستگی عاطفی با پدر داشتند، همچنین مرا برای ضبط برنامه به تلویزیون و رادیو می بردند تا در باره شهید صحبت کنم.
دلتنگ پدر
علی اصغر رفیعی از عشق و محبت پدرانه شهید نیز می گوید: یک بار من به شدت تب کرده بودم وقتی پدر به خانه آمد و دید من مریض هستم مرا ساعتها در آغوش گرفت آنقدر مرا در آغوش خود محکم نگه داشته بود که من در دنیای کودکی تقلا می کردم خود را از دستش برهانم . بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که پدر با چه عشقی مرا در آغوش گرفته بود که مبادا از دستم بدهد. علی اصغر شهید بغض می کند و می گوید:هنوز گرمای آغوش پدر را به هنگام مریضی و تب و هنگام مواقع سختی احساس می کنم. و با تحکم می گوید:امروز پدر با نشانه هایی که برای هریک از اعضای خانواده دارد، به هیچ وجه از خانه غایب نیست و ما حضور ایشان را در روضه ها، کارهای خیر و دور هم بودنها احساس می کنیم، نوه هاهم همیشه با غرور و افتخار می گویند:" ما نوه شهید رفیعی هستیم."

http://www.javanannews.ir/fa/News/467902/روایت-پژمردگی-یک-همسر-شهید
بستن   چاپ