يکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴

دخترونه پسرونه

افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند/ قسمت پایانی

افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند/ قسمت پایانی
آریا جوان - خورشید عالمگیر تا حرف ملک ابراهیم را شنید، از پشت پرده گفت: کمی هم با من بنشین و حرفی بزن. صحبت ما هم غنیمت است....
  بزرگنمايي:

آریا جوان - خورشید عالمگیر تا حرف ملک ابراهیم را شنید، از پشت پرده گفت: کمی هم با من بنشین و حرفی بزن. صحبت ما هم غنیمت است....

ملک ابراهیم تا صدای دختره را شنید، حالش تغییر کرد و دلش شل شد و فکر سفر از سرش پرید و خواست بماند. اما از وزیر پرسید که این کی بود که از پشت پرده حرف زد. وزیر گفت: خورشید عالمگیر است، دختر ملک قانیار.
ملک ابراهیم گفت: پام قوت ندارد که از این مملکت بروم.
درخواست پادشاه را قبول کرد و با خان محمد و حمید ملاح به خانه برگشت. صدای خورشید عالمگیر تو گوش شاهزاده بود و دل تو دلش نبود و آرام و قرار نداشت، اما برملا نمی‌کرد و خودش را به آن راه می‌زد. از آن طرف ملک قانیار وزیرش را خواست و سینی بزرگی میوه و خوردنی برای ملک ابراهیم فرستاد.
افسانه نوش آفرین گوهرتاج
خلاصه، ده روز تو فرنگ ماندند و روز یازدهم وزیر و وکیل سراسیمه سراغ ملک ابراهیم آمدند و گفتند: ای شاهزاده! پادشاه پریشان است و شما را خواسته.
شاهزاده و دوست‌هایش زود رفتند پیش پادشاه که حال و روز خوبی نداشت و نشانه‌ی مرگ تو صورتش پیدا بود. ملک ابراهیم کنارش نشست و گفت: عمر پادشاه طولانی! چه فرمایشی داری؟
پادشاه زد زیر گریه و اشکش بند نمی‌آمد. بعد از مدتی گفت: ای شاهزاده! پیمانه‌ی من پر شده و دیگر کاری از دستم برنمی‌آید. جان که از تنم درآمد، مرا تو دخمه‌ای دفن کن. بعد وزیر را کمک کن تا دخترم، خورشید عالمگیر را به تخت بنشاند. بعد مختاری که بروی.
همان روز پادشاه سر به زمین گذاشت و جان داد. مردم عزا گرفتند و ملک ابراهیم ترتیبی داد که پادشاه را همان طور که لایقش بود، دفن کردند. بعد از سه روز، وزیر و وکیل آمدند خدمت ملک ابراهیم که امروز باید به وصیت پادشاه عمل کنیم. بزرگان دربار جمع شدند. خان محمد و حمید ملاح و نوش آفرین هم آمدند. خورشید عالمگیر که رسید، شاهزاده با بزرگان سر جاشان قرار گرفتند. ملک ابراهیم تاج را از بزرگان مسیحیان گرفت و رو سر خورشید عالمگیر گذاشت. همه مبارک باد گفتند. شاهزاده فرمان داد که همان جا جشنی به پا کنند.

آریا جوان


روز دیگر خورشید عالمگیر برای گردش رفت به باغ خودش. شاهزاده دوست داشت که برود و ملکه را تو باغ بیند. ملک ابراهیم می‌خواست پر رخ را تو آتش بیندازد که میمونه خاتون رسید. او که دلتنگ ملک ابراهیم بود، خودش را رسانده بود تا شاهزاده را ببیند. ملک ابراهیم تا دختره را دید، گفت: ای میمونه خاتون! می‌دانی چرا تو را خواسته‌ام؟
می‌خواهم که مرا ببری به باغ خورشید عالمگیر تا تماشاش کنم.
میمونه خاتون گفت: باید طوری برویم که دختره باخبر نشود.
ملک ابراهیم قبول کرد. میمونه خاتون گفت: اول باید بروم و جای خوبی پیدا کنم.
میمونه خاتون این را گفت و پرواز کرد و رفت. تمام باغ را گشت و جایی را پیدا کرد و برگشت و ملک ابراهیم و نوش آفرین و ماه زرافشان را که تازه رسیده بود، برداشت و برد. همین که آنها را گذاشت، گفت: شما اینجا باشید تا بروم و خورشید عالمگیر را بیارم.
وقتی رسید، دید که خورشید عالمگیر به یاد ملک ابراهیم گریه می‌کند. میمونه خاتون او را گرفت و به هوا رفت و به طرف ملک ابراهیم حرکت کرد. شاهزاده اول هرچه قربان صدقه‌ی او رفت، ملکه از خجالت سرش را بالا نکرد تا آخر سر شاهزاده به پای او افتاد، که ملکه تاب دیدن این کار را نداشت. دست ملک ابراهیم را گرفت و او را نشاند کنار خودش. میمونه خاتون و ماه زرافشان و نوش آفرین هم زدند زیر گریه. خورشید عالمگیر گفت: بهتر است بروم. اگر کنیزها بیایند و مرا اینجا ببینند، حرف تو دهن مردم می‌افتد.
ملک ابراهیم و دوست‌هایش اشک ریختند. خورشید عالمگیر رفت و اینها هم سوار تخت میمونه خاتون شدند و برگشتند. از آن طرف خورشید عالمگیر گریه می‌کرد و می‌آمد که با کنیزها برخورد کرد. پرسیدند کجا بودی که ما هرچه گشتیم، تو را پیدا نکردیم. گفت: تو باغ گل می‌چیدم که تختی از هوا به زمین آمد. فهمیدم که تخت میمونه خاتون، دختر پادشاه گلستان ارم است. مدتی با آنها حرف می‌زدم.
خورشید عالمگیر شب ضیافتی به پا کرد و همه در آن شرکت کردند و در آنجا بود که ملک ابراهیم پی برد که خورشید عالمگیر هم دل به عشق او داده. به او گفت که دنبال کاری آمده و تا آن را به سرانجام نرساند، نمی‌تواند دل به هیچ یار دیگری بدهد. خورشید عالمگیر هم قبول کرد. ملک ابراهیم حرکت کرد و رو به کشور مغرب به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به جایی که دلش هوای خورشید عالمگیر را کرد. به خان محمد گفت که تو اینها را نگه دار تا من بروم و زود برگردم. وزیر قبول کرد. ملک ابراهیم سوار فرهنگ دیو شد و زود خود را رساند به فرنگ.
از آن طرف بزرگان فرنگ که دیده بودند خورشید عالمگیر از جدایی ملک ابراهیم دل به کار نمی‌دهد، نامه‌ای برای پسرعمویش، کیانوش نوشتند و از او خواستند که بیاید و پادشاه فرنگ شود. وقتی ملک ابراهیم رسید که کیانوش به لشکر خورشید عالمگیر حمله کرد و سربازهای زیادی را به خاک انداخته بود.
شاهزاده خود را به کیانوش رساند و با شمشیر طوری به فرق او زد که تا کمرش را شکافت و خورشید عالمگیر را نجات داد. شاهزاده دید که تختی در هوا پیدا شد و میمونه خاتون را دید. گفت که چه طور آمدی؟ پریزاد جواب داد که دلم هوای تو را کرده بود. خورشید عالمگیر هم تمام سرگذشتش را تعریف کرد. ملک ابراهیم که دید بزرگان دربار دختره خیانت کرده‌اند، آنها را سوار تخت میمونه خاتون کرد و از هوا به زمین انداخت تا به سزای اعمالشان برسند. پس از آنکه همه را به راه آورد، با دختره خداحافظی کرد و به راه افتاد.
از آن طرف به خان محمد خبر دادند که ملک محمد، پادشاه مغرب سپاهی آورده تا نوش آفرین را ببرد. خان محمد سپاهش را در برابر سپاه مغرب آرایش داد. ملک محمد به میدان آمد و فریاد زد: من ملک ابراهیم را می‌خواهم.
خان محمد گفت: تو در حدی نیستی که شاهزاده را بخواهی.

آریا جوان


ملک محمد از این حرف ناراحت شد و حمله کرد. خان محمد مچش را گرفت و ضربه‌ای به اسبش زد. ملک محمد افتاد و لشکرش شاه را از میدان بردند. جنگ مغلوبه شد و تا غروب طول کشید. خان محمد دید که تعداد زیادی زخمی شده‌اند. سپاه را برداشت و رفت به دامنه‌ی کوه. ملک محمد تا این را دید، پی برد که ملک ابراهیم در لشکر نیست رفت سراغ خان محمد و گفت که جان خود را تلف نکن. نوش آفرین را به من بده و راهت را بکش و برو، وگرنه دمار از روزگارت درمی‌آرم. خان محمد جواب داد که تا جان در بدن دارم، این کار را نمی‌کنم.
ملک محمد ناراحت شد و شمشیر را حواله‌ی سر او کرد. خان محمد زخمی شد و ملک محمد سپاه او را تار و مار کرد و رفت بالای کوه که نوش آفرین را به دست بیارد، که ملک ابراهیم با فرهنگ دیو رسید. شمشیر کشید و حمله کرد و سپاه دشمن را از چپ و راست به زمین انداخت تا رسید به ملک محمد. شمشیر را حواله‌ی کمر او کرد که مثل خیار‌تر از وسط نصف شد. ملک محمد که کشته شد، سپاهش دور ملک ابراهیم را گرفتند. او نعره زد و با شمشیر به جانشان افتاد. حمید ملاح و خان محمد هم با این که زخمی بود، دست به شمشیر بردند. سپاه ملک محمد را تار و مار کردند. امان که خواستند، ملک ابراهیم دست از جنگ برداشت.
ملک ابراهیم رفت به چادر نوش آفرین و تمام سرگذشتش را تعریف کرد. روز بعد پسر ملک محمد را به تخت نشاند و حرکت کردند و بعد از دو ماه به نزدیک دمشق رسیدند، ملک ابراهیم نامه‌ای به جهانگیرشاه نوشت و خبر آمدنش را داد. پادشاه تا خبردار شد، عده‌ای را فرستاد به پیشوازشان. شاهزاده و دوست‌هایش به شهر وارد شدند و راه به راه رفتند به قصر. شاه دخترش را بغل کرد و فرستاد به حرمسرا. شاهزاده هم تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه تا شنید که امیرسلیم چه کار کرده، رو به پدرش کرد و گفت: ای ناپاک می‌خواستی کلک بزنی و نوش آفرین را برای پسرت بگیری؟
جهانگیرشاه دستور داد تا سر وزیر را از تن جدا کردند. ملک ابراهیم فرهنگ دیو را فرستاد دنبال میمونه خاتون تا در عروسی او با نوش آفرین حاضر باشد. میمونه خاتون که رسید، نوش آفرین را برای ملک ابراهیم عقد کردند. بعد از سه روز از حرم بیرون آمد و به دربار رفت و از پادشاه اجازه خواست تا به یمن برود. شاه اجازه داد و ملک ابراهیم راه افتاد و بعد از یک ماه به یمن رسید. عادل شاه به استقبال او آمد و خان محمد را به تخت نشاند و ماه زرافشان را برای او عقد کرد و جشنی گرفتند که تا آن روز هیچ کس ندیده بود. پس از آن پادشاه جهان سوز را برای حمید خواستگاری کرد و دختره را به عقد حمید درآورد.
از کار دوست‌هایش که فارغ شد، خورشید عالمگیر را برای ملک ابراهیم عقد کرد. اما ضریرجادو در حجله آنها را خواب بند کرد و خودش فرار کرد و رفت به پناه طلسم سلیمان پیغمبر. صبح که در حجله را باز کردند، دیدند که پسر و دختر مرده‌اند. اهل حرم که خبردار شدند، صدای گریه‌شان به آسمان رفت. عادل شاه هم خاک به سرش می‌ریخت. فرستادند به دنبال فیاض عابد. او آمد و گفت که ضریرجادو آنها را خواب بند کرده و خودش هم رفته به پناه طلسم حضرت سلیمان. باید خان محمد برود و ضریر را بکشد و برگردد. عابد لوحی به خان محمد داد و خان محمد لوح را گرفت و سوار رخ شد و رفت به کوه قاف.
خان محمد تا پا به طلسم گذاشت، شیری به طرفش آمد. اما او شمشیر کشید و شیر را کشت. خواست راه بیفتد که غولی پیدا شد. غول را هم کشت که یکهو هیاهویی به پا شد و ضریرجادو را جلو خودش دید. خان محمد امان نداد و ضربه‌ای به او زد که از وسط نصف شد. کار جادو را که تمام کرد، سوار رخ شد و برگشت. تا پا به دربار گذاشت، دید که شاهزاده و خورشید عالمگیر از خواب بیدار شده‌اند. خوشحال شد. ملک ابراهیم پرسید که چه اتفاقی افتاد؟ خان محمد هم تمام ماجرا را تعریف کرد.

آریا جوان


روز بعد، شاهزاده به حمام رفت و میمونه خاتون را برای او عقد کردند. جشن که تمام شد، دیدند که تختی در آسمان پیدا شد. تخت را به زمین آوردند. جوانی از تخت پائین آمد. خان محمد گفت: این جوان فرمانروای بزرگ قاف است.
تمام بزرگان بلند شدند و تعظیم کردند و جوان را رو تخت نشاندند. جوان گفت: ای شاهزاده! عموی من جهان فرما، پادشاه طلسم زرین، دختری دارد به اسم حورالعین. روزی دخترعمو را بدون نقاب دیدم و عاشقش شدم. غلامی به اسم صلصال را فرستادم تا عمو را بیارد.
این غلام ناپاک رفت و برنگشت. اما عمو سراسیمه آمد و با گریه گفت که صلصال حورالعین را برده به طلسم حضرت سلیمان. من هم با دو هزار دیو رفتم به قاف. تا رسیدم به اکوان دیو خبر دادم که چه اتفاقی افتاده. اکوان دیو صلصال را گرفت و آورد و من هم دستور دادم که سرش را از تن جدا کنند. بعد حورالعین را بردم و عقد کردم. در کتاب‌ها خوانده بودم که آدمی به اسم خان محمد طلسم را می‌شکند. وقتی طلسم را از بین برد، نتوانستم خدمت برسم. حالا آمده‌ام که قدم رنجه کنید که امر خیری دارم.
تختی آوردند و همه سوار شدند و بعد از سه روز به جزیره‌ای رسیدند. ملک ابراهیم دید که جزیره به چشمش آشناست. زود به یادش آمد که همان جزیره‌ی زنگی‌های آدمخوار است. به دوست‌هایش گفت که باید این زنگی‌ها را از بین ببریم. داشتند حرف می‌زدند که زنگی‌ها دورشان را گرفتند. اما شاهزاده و دوست‌هایش مثل شیر به جانشان افتادند و همه را از بین بردند. از کار زنگی‌ها که خلاص شدند، راه افتادند و روز بعد رسیدند به طلسم زرین. جهان فرما تا آنها را دید، نشاندشان رو تخت. جشنی به پا کردند و فرمانروا رفت به حجله‌ی حورالعین.
روز بعد همه مبارک باد گفتند و ملک ابراهیم اجازه خواست که روانه شوند. فرمانروا هدیه‌های شاهانه‌ای به ملک ابراهیم داد و روانه‌شان کرد.
شاهزاده تا به یمن رسید، بر تخت نشست و همه در خدمت او ایستادند. ملک ابراهیم فرهنگ دیو را در خدمت خودش نگه داشت. فرمان پادشاهی فرنگ را به اسم خان محمد نوشت و او را با ماه زرافشان روانه کرد. حمید ملاح و جهان سوز در خدمت ماندند. عادل شاه هم از پادشاهی کناره گرفت و گوشه‌ای تو قصر سجاده پهن کرد و مشغول عبادت شد. ملک ابراهیم هم زندگی را به خیر و خوشی با سه تا همسرش شروع کرد.
این داستان از قصه‌های مردم‌پسند فارسی محسوب می‌شود که پیشینه‌ی آن به قرن‌های یازدهم یا دوازدهم هجری، یعنی دوران صفویان می‌رسد. چاپ‌های سنگی آن سال‌ها در ایران خواننده و طرفداران بسیاری داشته است. صورت آشفته پر غلطی از آن در سال 1323 به قلم کاتبی به اسم محمدتقی و به سفارش میرزا احمد تاجر کتابفروش نوشته شد و به صورت سنگی انتشار یافت.


نظرات شما