آریا جوان - روزی روزگاری، در دل صحرا، گرگ درنده و گرسنهای زندگی میکرد که هر حیوانی را گیر میآورد، بیرحمانه شکار میکرد و میخورد. یک روز، هرچه اینطرف و آنطرف رفت، نتوانست غذایی پیدا کند. آنقدر گرسنه شده بود که به فکر رفتن به آبادی افتاد، ولی چون از سگها میترسید، جرئت نزدیک شدن نداشت….
در همان حال، چشمش به خرگوشی افتاد که کنار بوتهای خوابیده بود. با خودش گفت: چه طعمهی خوبی! فقط باید آنقدر آرام جلو بروم که بیدار نشود و فرار نکند.
داستان روباه حیله گر و خرگوش خیانتکار
آهسته جلو رفت و بالا سر خرگوش ایستاد. بعد با صدای تمسخرآمیز گفت: هی آقا خرگوش! چقدر میخوابی؟! از خواب کسی به جایی نرسیده! خرگوش وحشتزده بیدار شد. فهمید در دام افتاده و راه فراری ندارد. اگر میخواست با التماس خودش را نجات دهد، فایده نداشت، چون گرگ دلرحم نبود.
پس سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و با خونسردی گفت: قربان، همیشه دعاگوی سلامتیتان هستم. شما بزرگ صحرا هستید…
گرگ حرفش را برید و گفت: بس کن! این زبانبازیها برای من آشناست. من گرسنهام و میخواهم تو را بخورم.
خرگوش که دید چربزبانی کارساز نیست، نقشهای کشید و گفت: درست است که ضعیفم، ولی اجازه بده خدمتی بهت بکنم.
گرگ با تعجب پرسید: چه خدمتی؟

خرگوش گفت: در همین نزدیکی روباهی هست که خیلی چاق و خوشگوشت است. اگر بخواهی، با حیلهای که بلدم، میتوانم او را از لانهاش بیرون بکشم تا تو راحت شکارش کنی. اگر سیر نشدی، من هم در خدمتت هستم.
گرگ که از لاغری خرگوش دل خوشی نداشت، وسوسه شد و گفت: قبول، ولی اگر دروغ گفته باشی، تکهتکهات میکنم.
خرگوش، گرگ را تا لانهی روباه برد و خودش وارد شد. در ظاهر با روباه سلام و احوالپرسی کرد، اما در دلش کینه داشت. از قبل با روباه مشکل داشت و حالا فرصت خوبی برای انتقام پیدا کرده بود.
خرگوش با زبان چرب و نرم از روباه دعوت کرد تا با مهمانش، که به گفتهی او «فردی محترم و دانشمند» بود، آشنا شود. گفت که این مهمان عاشق دیدار اوست و پشت در منتظر ایستاده است.
روباه که خودش استاد مکر و فریب بود، از اینهمه تعارف مشکوک شد. یواشکی از پنجره نگاه کرد و تا چشمش به گرگ افتاد، همهچیز را فهمید. با خودش گفت: آه، پس قرار است من شکار گرگ شوم؟! حالا کاری میکنم که پشیمان شوند.
روباه تند برگشت، قیافهای خوشحال به خود گرفت و گفت: چه افتخاری! خانهی من همیشه به روی دوستان باز است. فقط چند دقیقه فرصت بده تا خانه را مرتب کنم و پذیرایی آماده شود. شما لطفاً فعلاً مهمانتان را پشت در تنها نگذارید.
در همین زمان روباه نقشهاش را عملی کرد. از قبل چاهی در ورودی خانهاش کنده بود و روی آن تخته و فرشی انداخته بود تا کسی متوجه نشود. حالا تخته را برداشت، روی چاه را با ترکههای نازک پوشاند و دوباره فرش را انداخت تا دام کامل شود.

بعد از آماده شدن، روباه صدا زد: آقا خرگوش! بفرمایید داخل، آمادهاید!
خرگوش و گرگ با خوشحالی وارد شدند. اما همین که قدم روی فرش گذاشتند، ترکهها شکست و هر دو با هم درون چاه افتادند. روباه از پشت خانه بیرون آمد و منتظر ماند تا گردوخاک فرو بنشیند.
سپس با خنده نزدیک چاه رفت و صدا زد: آقا خرگوش! حالت چطوره؟
گرگ از ته چاه ناله کرد: خرگوش حیلهگر رو کشتم! حالا طناب بیار منو نجات بده!
روباه خندید و گفت: آره، واقعاً خرگوش به سزای خیانتش رسید. کسی که به دوستش پشت کند و بخواهد او را به دشمن بسپارد، همین سرنوشت را دارد. اما تو گرگ نادان! تو هم مثل خرگوش، مهماننما بودی و میخواستی مرا شکار کنی. حالا سزاوار همون چاهی هستی که با حیلهی خودت بهش پا گذاشتی!
و با این حرف، سنگ بزرگی را به ته چاه انداخت و جان همهی حیوانات صحرا را از شر گرگ بیرحم نجات داد.