پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴

دخترونه پسرونه

حکایت بیماری خیال/ نقشه زیرکانه بچه‌ها برای تعطیلی مدرسه و استادی که از باور دیگران بیمار شد

حکایت بیماری خیال/ نقشه زیرکانه بچه‌ها برای تعطیلی مدرسه و استادی که از باور دیگران بیمار شد
آریا جوان - کودکان مکتب‌خانه از درس و مشق خسته شده بودند. هر روز نوشتن و خواندن، آن‌قدر تکرار شده بود که دلشان هوای بازی و آزادی ...
  بزرگنمايي:

آریا جوان - کودکان مکتب‌خانه از درس و مشق خسته شده بودند. هر روز نوشتن و خواندن، آن‌قدر تکرار شده بود که دلشان هوای بازی و آزادی داشت. یک روز، در گوشه حیاط مکتب گرد هم آمدند تا فکری برای چند روز آسایش کنند.

یکی از شاگردان که از همه باهوش‌تر بود، گفت: شنیده‌ام که اگر چند نفر به کسی بگویند رنگت پریده، او باور می‌کند و بیمار می‌شود. بیایید فردا یکی‌یکی به استاد بگوییم رنگ‌ورویش زرد شده و حالش خوب نیست. آن‌وقت خودش فکر می‌کند مریض است و ما هم از درس راحت می‌شویم!
بچه‌ها با خوشحالی نقشه را پذیرفتند و قول دادند هیچ‌کس راز را فاش نکند.
حکایت بیماری خیال
صبح فردا، طبق قرار، همه دمِ در مکتب ایستادند تا شاگرد زیرک اول وارد شود. او به محض دیدن استاد سلام کرد و گفت:
استاد! خدا بد ندهد، چرا رنگتان زرد شده؟ حالتان خوب است؟
استاد لبخند زد و گفت: نه، پسرم، حالم خوب است. برو بنشین و درست را بخوان. اما همان لحظه، تخم تردید در دلش افتاد.
شاگرد دوم وارد شد و همان پرسش را تکرار کرد. سومین شاگرد نیز همین را گفت. کم‌کم دل استاد لرزید. وقتی سی شاگرد یکی‌یکی آمدند و از رنگ زرد چهره‌اش گفتند، دیگر باور کرد که بیمار است. سرش سنگین شد، پاهایش سست شد و با نگرانی به خانه برگشت.
همسرش با تعجب پرسید: چرا زود برگشتی؟ چه شده؟

آریا جوان


استاد با خشم گفت:مگر نمی‌بینی رنگم زرد شده؟ همه شاگردانم نگران من شدند، اما تو هیچ نمی‌گویی! لابد از من دل‌چرکینی!
زن گفت: ای مرد، حالت خوب است. بی‌خود گمان بد مبر.
استاد فریاد زد: هنوز هم انکار می‌کنی؟ چشم و دلِ تو کور شده!
زن که درمانده بود، گفت: صبر کن، آینه می‌آورم تا خودت ببینی.
اما استاد گفت: نه! تو و آینه‌ات هر دو دروغ می‌گویید! مرا دشمن خود می‌دانید! بستر را آماده کن، سرم سنگین است…
زن چاره‌ای ندید جز آنکه اطاعت کند. استاد به بستر رفت و روی تخت دراز کشید. شاگردان نیز با چهره‌های غمگین کنار بستر نشستند و وانمود کردند درس می‌خوانند.
شاگرد زیرک با اشاره، بقیه را به آرامی ساکت کرد و گفت: آرام بخوانید، صدایتان استاد را آزار می‌دهد. برای یک دینار مزد، چرا جان او را به خطر می‌اندازید؟
استاد با صدای ضعیف گفت: راست می‌گوید… بروید، امروز درس تعطیل است…
بچه‌ها با چهره‌هایی اندوه‌گین از اتاق بیرون رفتند، اما همین که از در گذشتند، شادی‌کنان به سوی خانه دویدند.
وقتی مادرانشان پرسیدند: چرا امروز مکتب نرفتید؟
کودکان با جدیت گفتند: استاد مریض شده، از قضای آسمان!

آریا جوان


مادران باور نکردند و گفتند: فردا خودمان می‌رویم و حقیقت را می‌فهمیم.
صبح روز بعد، مادران به مکتب رفتند. دیدند استاد در بستر افتاده، چهره‌اش سرخ از تب، و از زیر لحاف، بخار عرق برمی‌خیزد. ناله‌کنان می‌گفت: آه… سرم… رنگم زرد شده…
مادران با تعجب نگاهش کردند و گفتند ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی‌فهمد.


نظرات شما